چرنوبیلِ‌انسانے

پادشاه گمان می‌کرد به آخر خط رسیده‌ام،شاید فراموش کرده بود که من سربازم ؛)

بهترین روز زندگیم :)

روزی که گذشت بهترین روز زندگیم بود :)
۱۳ کیلومتر زیر بارون پیاده‌روی کردم، به هنر و کار و بارم رسیدم، خلوت کردم، تفریح کردم، سیر دلم درخت‌ها و کوه‌ها و بارون رو تماشا کردم، رنگ و بوی دیگه‌ای داشتن، در حقیقت احوال دل من رنگ و بوی دیگه‌ای داشت وگرنه جهان همان بود که بود، جهان‌بینی من عوض شده بود :)
زندگی در لحظه‌حال خیلی زیباست...
و در این لحظه‌حال هر چیزی را نبین، هر‌چیزی را نشنو، هر چیزی را نگو و هرچیزی را نخور تا به حداکثر آرامش برسی.
۱۴۰۲/۱/۲۳

۱۱ ۱۲

قاضی آیینه‌ ها (میکروفیکشن)

دختر از رو به رو به سایمون نزدیک می‌شد،لحظاتی بعد به او رسید،عبورشان از کنار یکدیگر فقط چند ثانیه طول کشید،اما همین زمان هم برای واکاوی لباس تن،حرکات بدن و هرآنچه که از باطن دختر بر ظاهر او سایه می‌افکند،کافی بود.

زیبایی اش میان هیاهوی رنگ ها،رنگ باخته بود،لب هایش پروتز و دماغش عملی بود،در چشمانش لنز های رنگی خودنمایی می‌کردند و همه اینها خبر از عدم اعتماد‌به‌نفس و بی‌مهری به خویشتن می‌داد،با چشمانی غرق غروری ساختگی که خبر از خودکم‌بینی درونی‌اش می‌داد،به اطراف می‌نگریست،از دور به برجی سر به فلک کشیده اما سست بنیاد می‌ماند و نه یک طوفان،بلکه نسیمی نوازنده هم برای فروپاشی‌اش کفایت می‌کرد.

سایمون همه این ها را در چند ثانیه متوجه شد و شادان از واکاوی های شرلوک هولمزی‌اش به مسیر ادامه داد،در ساعات بعدی روز بارها تحلیل هایش به یادش آمد و هر بار بیشتر متوجه می‌شد که یک جای کار می‌لنگد و او شرلوک هولمز نیست! در آخرین یادآوری،احساس کرد در مقابل آیینه ای قرار داشته و خودش هم یک یک معایب آن دختر را داراست،سرانجام لحظاتی را به یاد آورد که به خاطر پوشاندن خودکم‌بینی درونی‌اش،با نقاب غروری بر چهره و نگاهی تحقیرآمیز،به اطرافیانش نگریسته بود،یا اوقاتی که به خاطر راضی نبودن از چهره‌اش،سعی در تغییر اجزایی از آن کرده بود.

حال،غرق بهت و حیرت،در حالی که دختر را از یاد برده بود،بر کرسی قضاوت همیشگی‌اش نشسته و به خود خطاکار و معیوبش می‌نگریست و می‌دانست این بار متهمِ مضحک دادگاه،خودش است،همانطور که قدم زنان،در دادگاه ذهنش خود را محاکمه می‌کرد به پلی که ساحل جنوبی و شمالی رود مرکوری را به هم متصل کرده بود رسید،در اواسط پل قفسه سینه‌اش را به نرده های فلزی رنگ و رو رفته پل تکیه داد و با دستان در جیب فرو رفته و چشمانی دوخته به نقطه‌ای ثابت از رود،که هر لحظه میزبان قطرات آب نو‌رسیده بود،به جریان بی بازگشت عمر رود مانندش می‌اندیشید،عمری که در قضاوت آیینه ها به هدر رفته بود؛سرش را کمی بالا آورد و به خورشید در حال غروب نگریست و یقین داشت،در طلوع بعدی دیگر انسان ها را تابلوهای نقاشی پر از اشکال نمی‌بیند،آنها را آیینه می‌بیند،دختر رهگذر بی آنکه بخواهد، منشا بسیاری از رنج های سایمون را نشانش داد،حال سایمون می‌دانست در تمام عمرش هر بار که به سرعت برق و باد،عیب های دیگران را شناسایی کرده،به خاطر داشتن همان عیب ها در درون خودش بوده و آنها را عمیقا می‌شناخته است؛لبخندی راستین  بر لبانش نقش بست و خود را از نرده ها جدا کرد،به سمت خانه‌اش به راه افتاد و خوشحال از اینکه زین پس معایبش را در آیینه های رهگذر خواهد دید،با خود عهد بست که برای رفع آنها تلاش کند،از آن ساعت به بعد سایمون دیگر قاضی نبود،او یک جوینده بود.

۰ ۵

حیات عقلانی

آدمی در طول عمر خود از سه حیات بهره‌مند است،اول حیات نباتی است اینگونه که مانند یک گیاه روزی در رحمی بذرش کاشته می‌شود،مانند جوانه ای که سر از خاک بر‌می‌آورد متولد می‌شود،رشد می‌کند،رشد می‌کند و رشد می‌کند و در آخر روزی پژمرده حال به آغوش خاک باز می‌گردد. دوم حیات حیوانی است که به واسطه آن می‌خورد،می‌نوشد،می‌خوابد،حرکت و جفت‌گیری می‌کند،خشم و آسودگی و غم و شادی را تجربه کرده و آنچنان که بتواند برای بقای خویش می‌جنگد،به نقطه اوج عمر خود که رسید با شیبی ملایم رو به فرسودگی می‌رود تا آن زمان که نه توان خوردن نوشیدن و جفت‌گیری داشته باشد و نه هیچ احساسی را درک کند و برای همیشه در آغوش خاک به خواب رود.

عمده انسان ها زندگی‌شان در همین دو شیوه حیات خلاصه می‌شود و گاهی یک گیاه یا حیوان می‌تواند در مقوله نیک زیستن با آنها به رقابت بپردازد چرا که بعضی‌شان حتی حیات نباتی و حیوانی شرافتمندانه ای ندارند و «فردا که از این دیر فنا در‌گذرند    با  هفت هزار سالگان سر‌به‌سرند» و هیچ یادی از آنها به جای نخواهد ماند؛اما بعضی انسان ها بعد از مرگشان نمی‌میرند،انسان هایی که از آن سوی تاریخ قابل رویت‌اند و تا جهان جهان است افکارشان بر نسل های بعدی بشر تاثیر گذار خواهد بود،وجه تمایز این جاودانگان با انسان های بی‌اثری که از فنا تا فنا برای بقا سراب‌گونه شان می‌جنگند حیات عقلانی است،سومین حیاتی که انسان میتواند از آن بهره ببرد؛این حیات همان میل به حقیقت‌جویی آدمی است که در اعماق وجودش مدفون است،همان درد خوش‌آیند نمی‌دانم ها‌،همان عطش سیری نا‌پذیر به دانستن ها،همان والا ترین دلیل زیستن آدمی یعنی دانا‌تر بودن از دیروز،همان انقلابی که از درون شخص عالمی را به موازات تاریخ،فراتر از جغرافیا،تا بی‌نهایت ها متحول می‌کند،همان که ما را بعد از مرگ زنده نگه‌ می‌دارد.

حیات عقلانی عرض عمر ما است و محدودیت‌اش به خودمان بستگی دارد، «تو خود حجاب خودی انسان از میان برخیز»؛

بیاندیشید تا زنده بمانید.

۰ ۲
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان