چرنوبیلِ‌انسانے

پادشاه گمان می‌کرد به آخر خط رسیده‌ام،شاید فراموش کرده بود که من سربازم ؛)

قاضی آیینه‌ ها (میکروفیکشن)

دختر از رو به رو به سایمون نزدیک می‌شد،لحظاتی بعد به او رسید،عبورشان از کنار یکدیگر فقط چند ثانیه طول کشید،اما همین زمان هم برای واکاوی لباس تن،حرکات بدن و هرآنچه که از باطن دختر بر ظاهر او سایه می‌افکند،کافی بود.

زیبایی اش میان هیاهوی رنگ ها،رنگ باخته بود،لب هایش پروتز و دماغش عملی بود،در چشمانش لنز های رنگی خودنمایی می‌کردند و همه اینها خبر از عدم اعتماد‌به‌نفس و بی‌مهری به خویشتن می‌داد،با چشمانی غرق غروری ساختگی که خبر از خودکم‌بینی درونی‌اش می‌داد،به اطراف می‌نگریست،از دور به برجی سر به فلک کشیده اما سست بنیاد می‌ماند و نه یک طوفان،بلکه نسیمی نوازنده هم برای فروپاشی‌اش کفایت می‌کرد.

سایمون همه این ها را در چند ثانیه متوجه شد و شادان از واکاوی های شرلوک هولمزی‌اش به مسیر ادامه داد،در ساعات بعدی روز بارها تحلیل هایش به یادش آمد و هر بار بیشتر متوجه می‌شد که یک جای کار می‌لنگد و او شرلوک هولمز نیست! در آخرین یادآوری،احساس کرد در مقابل آیینه ای قرار داشته و خودش هم یک یک معایب آن دختر را داراست،سرانجام لحظاتی را به یاد آورد که به خاطر پوشاندن خودکم‌بینی درونی‌اش،با نقاب غروری بر چهره و نگاهی تحقیرآمیز،به اطرافیانش نگریسته بود،یا اوقاتی که به خاطر راضی نبودن از چهره‌اش،سعی در تغییر اجزایی از آن کرده بود.

حال،غرق بهت و حیرت،در حالی که دختر را از یاد برده بود،بر کرسی قضاوت همیشگی‌اش نشسته و به خود خطاکار و معیوبش می‌نگریست و می‌دانست این بار متهمِ مضحک دادگاه،خودش است،همانطور که قدم زنان،در دادگاه ذهنش خود را محاکمه می‌کرد به پلی که ساحل جنوبی و شمالی رود مرکوری را به هم متصل کرده بود رسید،در اواسط پل قفسه سینه‌اش را به نرده های فلزی رنگ و رو رفته پل تکیه داد و با دستان در جیب فرو رفته و چشمانی دوخته به نقطه‌ای ثابت از رود،که هر لحظه میزبان قطرات آب نو‌رسیده بود،به جریان بی بازگشت عمر رود مانندش می‌اندیشید،عمری که در قضاوت آیینه ها به هدر رفته بود؛سرش را کمی بالا آورد و به خورشید در حال غروب نگریست و یقین داشت،در طلوع بعدی دیگر انسان ها را تابلوهای نقاشی پر از اشکال نمی‌بیند،آنها را آیینه می‌بیند،دختر رهگذر بی آنکه بخواهد، منشا بسیاری از رنج های سایمون را نشانش داد،حال سایمون می‌دانست در تمام عمرش هر بار که به سرعت برق و باد،عیب های دیگران را شناسایی کرده،به خاطر داشتن همان عیب ها در درون خودش بوده و آنها را عمیقا می‌شناخته است؛لبخندی راستین  بر لبانش نقش بست و خود را از نرده ها جدا کرد،به سمت خانه‌اش به راه افتاد و خوشحال از اینکه زین پس معایبش را در آیینه های رهگذر خواهد دید،با خود عهد بست که برای رفع آنها تلاش کند،از آن ساعت به بعد سایمون دیگر قاضی نبود،او یک جوینده بود.

۰ ۵
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان