چرنوبیلِ‌انسانے

پادشاه گمان می‌کرد به آخر خط رسیده‌ام،شاید فراموش کرده بود که من سربازم ؛)

پاییز، صوفی فصل‌ها

مدتی بود که انتظارش را می‌کشیدم، من و او خاطرات بسیاری با هم داشتیم، خاطراتی عمدتا تلخ، دیدن دوباره دانش‌آموزان در خیابان‌ها که به مدرسه می‌رفتند انتظارم را به پایان رساند، بلاخره پاییز آمد، پاییز یکی از برادران من است، پاییز صوفی فصول است، امسال می‌خواستم یک گپ جدی با این قلندر پاکباز بزنم، روزگار پایش را بر گلویم می‌فشرد و شاید فقط پاییز می‌توانست مددی برساند. همینطور که صدای پایش نزدیک‌تر می‌شد خاطرات ۲۲ پاییز قبل از جلوی دیدگانم می‌گذشتند، در این فصل ابرها قطره‌هایشان را می‌بازند و درختان برگ‌هایشان، عاشقان معشوقشان و شاید فرزندی پدر و مادرش را... امان از این پاییز قلندر و برگ‌های رها از شاخه‌های تعلق، انگار می‌خواهند بگویند آزادی به قیمت مرگ بیشتر از زندگی در بند می‌ارزد! من به رسم هر سال هم از دیدن هیبت دلنشین زرد و نارنجی‌اش دلم قنج می‌رفت و هم طبع  سرد و خشک این فصل سودایم را تشدید می‌کرد، هم یاد کسانی که در پاییزهای گذشته رفتند غمگینم می‌کرد و هم ترس از تیشه‌ای که که طمع به ریشه‌ام داشت گریبانم را می‌گرفت!

باد با سوز می‌وزید، پاییز به پشت در خانه‌ام رسیده بود؛ تق‌تق‌تق، در را باز کردم، داخل شد، به همراه کمی سرما و چند برگ آزاده، روبه‌رویم ایستاد، بی‌آن‌که کلامی رد و بدل شود همه چیز را از رنگ زرد رخساره و چشمان پریشانم فهمید، با لحنی آرام، سرد، خشک و جدی گفت:« ای غافل از خویش ریشه‌ات در خاک اشتباهی‌ست، بر این تبر بوسه بزن که ارمغان دردش آزادی‌ست، تو به اسیری می‌مانی که دل در گرو زنجیرها دارد...» سخنانش بسی تامل برانگیز و امیدبخش بود ولی من هنوز می‌ترسیدم، آنقدر که اصلا دلم نمی‌خواست میهمانم را در آغوش بگیرم، سر به زیر افکنده و مستاصل گفتم:« برادر این خاک اشتباهی همین کالبد است می‌دانم، برادر من در من زندانی‌ست می‌دانم، من دل به خود داده‌ام به خودخواهانه‌ترین شکل و آنقدر در من من است و من در من که دیگر جایی برای او نیست، برادر تو جلوه‌ای از جلال و جمال اویی، منت بگذار و به یک کرشمه صوفی‌وشم قلندر کن، براد...» انگشت اشاره دست راستش را جلوی دهانم گذاشت، هیش!!! آرام گفت:« نامحرم می‌شنود»، ادامه داد:« ناتوان‌تر از آنی که بتوانی، نادان‌تر از آنی که بدانی، بدان که فقط می‌توانی بخواهی و اگر می‌خواهی بخواهی باید بباری، این چند تکه ابر را به همراه داشته باش، در این سرزمین فقط سیل اشک راه می‌گشاید، اگر در این سرما خودت را جا نگذاری بهاری نخواهی داشت، تو خود حجاب خودی! بند کفش محکم کن و لباس گرم به تن، مدتی میهمانت هستم!»

 

۱
Sepideh Adliepour
۰۹ مهر ۰۱:۱۹

عمیقا با متن ارتباط برقرار کردم

 

قلمتون مانا🌻

پاسخ :

:) ممنونم، لطف دارید، خوشحالم که ارتباط برقرار کردید، خوشحالم بابت این سنخیت :)
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان