آقای اسمش را نمیدانم، یکی از اعضای بینام و نشان اجتماع شبگردان، یک فراری از یوغ روزمرگی، شاید اگر آن شب ماه کامل نبود به خاطر لباسهای سرتا پا سیاهش در تاریکی شب حل میشد، لاغر بود و میانقد، ریش و مویش بلند و نامرتب، داشت با دستانی در جیب و سری در گریبان به طرزی غمانگیز از اتمسفر حیاتبخش شب جانی تازه میگرفت ، آزاد از خود، خویشتنش را به پاهای جسمش سپرده بود تا ببرندش به جایی که باید، در آن لحظات نه گذشتهای داشت که به او گزندی برساند و نه آیندهای که مشوشش کند، انگار مهلت زیستنش فقط به اندازه یک قدم برداشتن بود و با هر قدم تمدید میشد، جهانش در نیمه شب خلق و با طلوع آفتاب به پایان میرسید، به صدای سکوت گوش سپرده بود و خوب میدانست در این رویا که نامش زندگی است روز کابوس مردمانی چون اوست...
او آقای اسمش را نمیدانم بود، یکی از اعضای بینام و نشان اجتماع شبگردان؛ آقای اسمش را نمیدانم افسرده نبود، فقط میدانست کجاست، تنها کسانی از زیستن در این جهان لذت میبرند که نمیدانند کجا هستند...
11 اردیبهشت 1403
21:30
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.