سخن از مرگ به میان آمد، قطعی ترین سوپرایز زندگی، سکوی پرتابی به جهانی دیگر.
نه مرگ برایم رخداد ترسناکیست و نه این جهان آنقدر جذاب است که بخواهم با مغتنم شمردن زمان کارهای در دل ماندهای را انجام دهم! دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ، ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ، نفس های ما گام هایی است به سوی مرگ...
تنها حقیقت اکنون است، گذشته همچون رویایی است که روزبه روز در ذهن کمرنگ تر میشود و آینده توهمیست ناپایدار، ما چیزی جز اکنون نیستیم! و اکنون همه چیز فراهم است، به اندازه کافی از اکسیژن و آب و غذا بهرهمندم، بدنم سالم است و هنوز استعداد انسان شدن را دارم چرا که سوال «از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟» مدام درونم را به آشوب میکشد، من مسافرم در سفری اکتشافی که هم کاشف و هم مکشوف منم، و اینجا مسافرخانه ای است درب و داغان که نباید به آن دل خوش کرد، من در من پی من میگردم، من راهرو ام، راهم و مقصدم.
روزی سفر در این سرزمین به پایان خواهد رسید و به جایی جدید برای اکتشاف خواهم رفت، در این جا خانه ای ندارم که دلتنگش شوم، من از روز ازل خانه به دوش بوده ام، مالک این ساختمان ها کسی دیگر است، ما همه اجاره نشین این عالمیم.
در این عالم ناپایدار آرزویی نیست که خود را برای برآورده کردنش به زحمت بیاندزم، رضا به داده میدهم و گره از جبین میگشایم و در لحظه حال مسیر را قدم میزنم، به سان پری که در باد میرقصد، به گونهای که انگار خودش باد است که میوزد و خودش رقص است که پیچ و تاب میخورد ...
12 آذر 1402
23:30