چرنوبیلِ‌انسانے

پادشاه گمان می‌کرد به آخر خط رسیده‌ام،شاید فراموش کرده بود که من سربازم ؛)

شب‌گرد

آقای اسمش را نمی‌دانم، یکی از اعضای بی‌نام و نشان اجتماع شب‌گردان، یک فراری از یوغ روزمرگی، شاید اگر آن شب ماه کامل نبود به خاطر لباس‌های سرتا پا سیاهش در تاریکی شب حل می‌شد، لاغر بود و میان‌قد، ریش و مویش بلند و نامرتب، داشت با دستانی در جیب و سری در گریبان به طرزی غم‌انگیز از اتمسفر حیات‌بخش شب جانی تازه می‌گرفت ، آزاد از خود، خویشتنش را به پاهای جسمش سپرده بود تا ببرندش به جایی که باید، در آن لحظات نه گذشته‌ای داشت که به او گزندی برساند و نه آینده‌ای که مشوشش کند، انگار مهلت زیستنش فقط به اندازه یک قدم برداشتن بود و با هر قدم تمدید می‌شد، جهانش در نیمه شب خلق و با طلوع آفتاب به پایان می‌رسید، به صدای سکوت گوش سپرده بود و خوب می‌دانست در این رویا که نامش زندگی است روز کابوس مردمانی چون اوست...

او آقای اسمش را نمی‌دانم بود، یکی از اعضای بی‌نام و نشان اجتماع شب‌گردان؛ آقای اسمش را نمی‌دانم افسرده نبود، فقط می‌دانست کجاست، تنها کسانی از زیستن در این جهان لذت می‌برند  که نمی‌دانند کجا هستند...

 

11 اردیبهشت 1403

21:30

۰
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان