چهارشنبه ۱۲ مهر ۰۲
عمرم در نمیدانم ها گذشت...
از نمیدانم در نمیدانم تا نمیدانم...
حتی دل به یک نمیدانمکسی دادهام
و گاهی دلم تنگ نمیدانم جایی میشود
در این آشفتهبازار، برگ برندهام این است که میدانم که نمیدانم...
دلم میخواهد بیدار شوم، این کابوس لعنتی بیش از حد طولانی شده...
من گیجم، من منگم، من ساز ناکوک سمفونی روزمرگیام، من همانم که میخواهد برود به سوی نمیدانمکجا،آنقدر که نداند چقدر...
نمیدانم به چه زبانی این چیزهایی که نمیدانم را توضیح دهم، فقط همینقدر بگویم که جایی از وجودم فریاد دژاوو سر میدهد و انگار روزی این ندانستهها را میدانسته...
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.