چرنوبیلِ‌انسانے

پادشاه گمان می‌کرد به آخر خط رسیده‌ام،شاید فراموش کرده بود که من سربازم ؛)

چشمانش...

قلم را به دست گرفت و چند لحظه‌ای چشمانش را بست و بعد هم‌نوای با خیالش او را بر کاغذ سفید جلوی دستش به رقص درآورد، قلم می‌رقصید و شرح غم می‌داد، آن‌گونه که در ظرف کلمات بگنجد و افسوس که به اندازه کافی نمی‌گنجید...
کاش می‌توانست به جای نوشتن، در چشمان مخاطبش نگاه کند، چرا که هیچ نوا و واژه‌ای قادر به شرح آن داغِ بر دلش نبود و اما چشم‌ها، چشم‌هایش بی‌واسطه از مُلک درونش خبر‌ها می‌دادند... چشمانش پیغمبرانی روشنی‌بخش بودند که رسالت روشن‌گری بر دوششان بود...

۱ ۱۲
آقای سه نقطه
۰۵ تیر ۱۴:۰۹

چشمانش همیشه معجزه میکرد

پاسخ :

:)
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان