سلام من ادوارد هستم، این نامه را در حالی مینویسم که به خاطر محروم شدن از مسابقات به شدت غمگینم، نمیدانم شاید هم غمگین نباشم و فقط غرورم شکسته باشد، به هر حال وضعیت روانی مساعدی ندارم! هیچ کدام از این مگس های دور شیرینی از من دفاع نکردند، دوستانی که تا شرایط بر وفق مراد بود، بودند اما به محض اینکه کمی دریای زندگیام مواج شد همه جلیقه نجات به تن کرده و رفتند... من این روز ها عجیب حس بیپناهی دارم، میترسم، خیلی میترسم، بوکسور یکه تاز و بدون باخت چند وقت پیش حالا حتی از سایه خودش هم میترسد و دیگر نمیتواند حتی به دیوار تکیه کند، میترسد که مبادا آجرهای دیوار هم به او خیانت کنند...
من این روزها اکثر مواقع در ذهن خودم زندگی میکنم، انگار یک گردان آدم در کلهام حرف میزنند، گاهی دادگاه برگزار میکنند و قضاوت و گاهی هم میدان جنگ و انتقام، اجازه نمیدهند من از خودم بیرون بروم، عجب سیاهچال بی رحمیست منِ این روزها.
در دوران مدرسه هرگز تقلب نکردم، میخواستم وقتی بین همکلاس هایم بهترین نمره را کسب میکنم اطمینان داشته باشم که خودم یک تنه همه آنها را شکست داده ام، فقط و فقط با تواناییهای خودم، من عاشق پیروزی بودم، عاشق از همه بهتر بودن! در رینگ بوکس هم همینطور بودم ، من هرگز ننگ دوپینگ را به جان نخریدم، اما کسانی که میخواستند مرا خوار و زبون ببیند این برچسب ننگین را به من چسباندند، گاهی آرزو میکنم که ای کاش پیشنهاد میلیاردی شان را میپذیرفم و شرافتمندانه از بوکس خداحافظی میکردم... مثل روز برایم روشن است که یکی از دوستان خودم آن داروی ممنوعه را در بطری آبم ریخته است، فقط دلم میخواهد بدانم مرا چقدر فروخته؟! مادر به خطا
من همیشه حتی در جمع احساس تنهایی میکنم، صداهای درون سرم اجازه نمیدهند با هیچ جمعی یگانه شوم، من مطرود و منفرد، گردنم را به تیغ سرنوشت سپرده ام، خیلی خجالت آور است این اعتراف، اما، من زیر آن نقاب هیولای همیشه پیروز و مغرور درون رینگ، فقط یک موجود ترسو و آسیب پذیرم، موجودی که از ترس مشت خوردن مشت میزد، از ترس باختن میبرد و از ترس خودش بودن علم غرور برپا میکرد، امروز آن هیمنه فرو ریخته است... من هیچ کاری را برای خود آن کار نکردم، من از هیچ کاری لذت نبردم، من میترسیدم پس هر کاری میکردم که این ترس را پنهان کنم... از آن منِ قدیم کمی غرور به جا مانده بود که شاشیدم رویش و شروع به نوشتن این نامه کردم، من باختم، نه به دوستان و دشمنانم، من به خودم باختم، حس حال قلعه مستحکمی را دارم که اسب تروایی مکار فتحش کرده است! یقینا بزرگترین دشمن هر انسان خودش است، تا آدمی به خودش نبازد هیچ حریفی توان بردش را نخواهد داشت. راستی یادم رفت بگویم، این نامه خودکشی من است، خدانگهدار.
تمام بدن سوفیا پس از خواندن جمله آخر بی حس شد و به زمین افتاد، چشم هایش سیاهی رفت، چند دقیقه پیش نامه را پشت در خانه اش پیدا کرده بود، با تمام توانی که داشت خودش را از زمین بلند کرد، فشارش افتاده بود، خودش را به تلفن رساند و شماره ادوارد را گرفت، جواب نمیداد، فریاد زد:« آشغال خودخواه جواب بده» با همان پیژامهای که به تن داشت از خانه بیرون رفت، سوار ماشینش شد و به سمت خانه ادوارد حرکت کرد، از شدت اشک همه جا را تار میدید، دست هایش روی فرمان میلرزید، شیشه ها را بالا کشیده بود و مدام جیغ میزد، و احساس گناه تمام وجودش را فراگرفته بود، در ذهنش کسی سرزنشش میکرد که ای کاش بیشتر به او توجه میکردی، وقتی به خانه ادوارد رسید با در باز خانه مواجه شد، ادوارد کنار پنجره از گوشه پرده انتظار او را میکشید، وقتی او را دید سریعا بالای چهارپای رفت ، حلقه دار را به گردن خود انداخت و خود را در حال خودکشی نشان داد، سوفیا سراسیمه داخل خانه رفت و با این صحنه مواجه شد، جیغی بلند کشید و با چهره ای رنگ پریده سمت ادوارد دوید ، سفت پاهای او را بغل کرد، با صدایی لرزان گفت: «بیا پایین لعنتی وگرنه خودم میکشمت» بار دیگر فریاد زد:« بهت میگم بیا پایین وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی » دفعه بعد ملتمسانه و با چشمانی خیس از او خواست از چهارپایه پایین بیاید. ادوارد بی آنکه چیزی بگوید با چهره ای افسرده و بی رمق و کمی مضطرب به سوفیا خیره شده بود و بلاخره پایین آمد.
وقتی روی زمین و رو به روی سوفیا قرار گرفت سوفیا یک سیلی محکم توی گوشش خواباند و او را سفت در آغوش گرفت،
بعد یقه ادوارد را گرفت و شروع به داد و بیداد کرد، «تو چه مرگته چرا انقدر این مسئله رو سخت میکنی؟ آخه کی تا حالا به خاطر مثبت شدن تست دوپینگش خودکشی کرده که تو دومیش باشی الدنگ؟» صورتش را نزدیک چهره وحشت زده ادوارد برد و با فریاد گفت: «تو مگه فقط مال خودتی که خودت تصمیم میگیری بمیری؟!» به سمفونی غمهای ادوارد بغضی غلیظ هم اضافه شد و گفت « دیگه نمیتونم ادامه بدم...» کار ادوارد از بغض گذشته بود، بی صدا اشک میریخت، سوفیا سر ادوارد را در آغوش گرفت و متوجه عمق فاجعه شد، اینجا یک مرد به یک زن تکیه کرده بود، معمولا در شرایط بحرانی زن ها به مرد ها تکیه میکنند، ولی در شرایط خیلی بحرانی مرد ها به زن ها تکیه میکنند! دیگر بین آن دو حرفی رد و بدل نشد، سوفیا میدانست فقط باید باشد، بدون هیچ حرف و حدیثی؛ ادوارد روانرنجور میان همه بدبیاری هایش جفت شیش آورده بود، سوفیا خوب تکیهگاهی بود.
شاید وابستگی و ترس از ترک شدن دلیل به وجود آمدن آن صحنه دراماتیک بود. شاید وابستگی آنقدر هم چیزی بدی نباشد، شاید آن روز دربند سوفیا بودن ادوارد را زنده نگه داشت...