چرنوبیلِ‌انسانے

پادشاه گمان می‌کرد به آخر خط رسیده‌ام،شاید فراموش کرده بود که من سربازم ؛)

کوه به که تکیه می‌کند؟! (داستان کوتاه)

سلام من ادوارد هستم، این نامه را در حالی می‌نویسم که به خاطر محروم شدن از مسابقات به شدت غمگینم، نمی‌دانم شاید هم غمگین نباشم و فقط غرورم شکسته باشد، به هر حال وضعیت روانی مساعدی ندارم! هیچ کدام از این مگس های دور شیرینی از من دفاع نکردند، دوستانی که تا شرایط بر وفق مراد بود، بودند اما به محض اینکه کمی دریای زندگی‌ام مواج شد همه جلیقه نجات به تن کرده و رفتند... من این روز ها عجیب حس بی‌پناهی دارم، می‌ترسم، خیلی می‌ترسم، بوکسور یکه تاز و بدون باخت چند وقت پیش حالا حتی از سایه خودش هم می‌ترسد و دیگر نمی‌تواند حتی به دیوار تکیه کند، می‌ترسد که مبادا آجرهای دیوار هم به او خیانت کنند...

من این روزها اکثر مواقع در ذهن خودم زندگی می‌کنم، انگار یک گردان آدم در کله‌ام حرف می‌زنند، گاهی دادگاه برگزار میکنند و قضاوت و گاهی هم میدان جنگ و انتقام، اجازه نمی‌دهند من از خودم بیرون بروم، عجب سیاهچال بی رحمی‌ست منِ این روزها.

در دوران مدرسه هرگز تقلب نکردم، میخواستم وقتی بین همکلاس هایم بهترین نمره را کسب میکنم اطمینان داشته باشم که خودم یک تنه همه آنها را شکست داده ام، فقط و فقط با توانایی‌های خودم، من عاشق پیروزی بودم، عاشق از همه بهتر بودن! در رینگ بوکس هم همینطور بودم ، من هرگز ننگ دوپینگ را به جان نخریدم، اما کسانی که می‌خواستند مرا خوار و زبون ببیند این برچسب ننگین را به من چسباندند، گاهی آرزو میکنم که ای کاش پیشنهاد میلیاردی شان را می‌پذیرفم و شرافتمندانه از بوکس خداحافظی میکردم... مثل روز برایم روشن است که یکی از دوستان خودم آن داروی ممنوعه را در بطری آبم ریخته است، فقط دلم میخواهد بدانم مرا چقدر فروخته؟! مادر به خطا

من همیشه حتی در جمع احساس تنهایی میکنم، صداهای درون سرم اجازه نمی‌دهند با هیچ جمعی یگانه شوم، من مطرود و منفرد، گردنم را به تیغ سرنوشت سپرده ام، خیلی خجالت آور است این اعتراف، اما، من زیر آن نقاب هیولای همیشه پیروز و مغرور درون رینگ، فقط یک موجود ترسو و آسیب پذیرم، موجودی که از ترس مشت خوردن مشت میزد، از ترس باختن می‌برد و از ترس خودش بودن علم غرور برپا می‌کرد، امروز آن هیمنه فرو ریخته است... من هیچ کاری را برای خود آن کار نکردم، من از هیچ کاری لذت نبردم، من می‌ترسیدم پس هر کاری میکردم که این ترس را پنهان کنم... از آن منِ قدیم کمی غرور به جا مانده بود که شاشیدم رویش و شروع به نوشتن این نامه کردم، من باختم، نه به دوستان و دشمنانم، من به خودم باختم، حس حال قلعه مستحکمی را دارم که اسب تروایی مکار فتحش کرده است! یقینا بزرگترین دشمن هر انسان خودش است، تا آدمی به خودش نبازد هیچ حریفی توان بردش را نخواهد داشت. راستی یادم رفت بگویم، این نامه خودکشی من است، خدانگهدار.

تمام بدن سوفیا پس از خواندن جمله آخر بی حس شد و به زمین افتاد، چشم هایش سیاهی رفت، چند دقیقه پیش نامه را پشت در خانه اش پیدا کرده بود، با تمام توانی که داشت خودش را از زمین بلند کرد، فشارش افتاده بود، خودش را به تلفن رساند و شماره ادوارد را گرفت، جواب نمی‌داد، فریاد زد:« آشغال خودخواه جواب بده» با همان پیژامه‌ای که به تن داشت از خانه بیرون رفت، سوار ماشینش شد و به سمت خانه ادوارد حرکت کرد، از شدت اشک همه جا را تار می‌دید، دست هایش روی فرمان میلرزید، شیشه ها را بالا کشیده بود و مدام جیغ می‌زد، و احساس گناه تمام وجودش را فراگرفته بود، در ذهنش کسی سرزنشش میکرد که ای کاش بیشتر به او توجه می‌کردی، وقتی به خانه ادوارد رسید با در باز خانه مواجه شد، ادوارد کنار پنجره از گوشه پرده انتظار او را میکشید، وقتی او را دید سریعا بالای چهارپای رفت ، حلقه دار را به گردن خود انداخت و خود را در حال خودکشی نشان داد، سوفیا سراسیمه داخل خانه رفت و با این صحنه مواجه شد، جیغی بلند کشید و با چهره ای رنگ پریده سمت ادوارد دوید ، سفت پاهای او را بغل کرد، با صدایی لرزان گفت: «بیا پایین لعنتی وگرنه خودم می‌کشمت» بار دیگر فریاد زد:« بهت می‌گم بیا پایین وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی » دفعه بعد ملتمسانه و با چشمانی خیس از او خواست از چهارپایه پایین بیاید. ادوارد بی آنکه چیزی بگوید با چهره ای افسرده و بی رمق و کمی مضطرب به سوفیا خیره شده بود و بلاخره پایین آمد.

وقتی روی زمین و رو به روی سوفیا قرار گرفت سوفیا یک سیلی محکم توی گوشش خواباند و او را سفت در آغوش گرفت،

بعد یقه ادوارد را گرفت و شروع به داد و بیداد کرد، «تو چه مرگته چرا انقدر این مسئله رو سخت میکنی؟ آخه کی تا حالا به خاطر مثبت شدن تست دوپینگش خودکشی کرده که تو دومیش باشی الدنگ؟» صورتش را نزدیک چهره وحشت زده ادوارد برد و با فریاد گفت: «تو مگه فقط مال خودتی که خودت تصمیم می‌گیری بمیری؟!» به سمفونی غم‌های ادوارد بغضی غلیظ هم اضافه شد و گفت « دیگه نمی‌تونم ادامه بدم...» کار ادوارد از بغض گذشته بود، بی صدا اشک می‌ریخت، سوفیا سر ادوارد را در آغوش گرفت و متوجه عمق فاجعه شد، اینجا یک مرد به یک زن تکیه کرده بود، معمولا در شرایط بحرانی زن ها به مرد ها تکیه میکنند، ولی در شرایط خیلی بحرانی مرد ها به زن ها تکیه میکنند! دیگر بین آن دو حرفی رد و بدل نشد، سوفیا می‌دانست فقط باید باشد، بدون هیچ حرف و حدیثی؛ ادوارد روان‌رنجور میان همه بدبیاری هایش جفت شیش آورده بود، سوفیا خوب تکیه‌گاهی بود.

شاید وابستگی و ترس از ترک شدن دلیل به وجود آمدن آن صحنه دراماتیک بود. شاید وابستگی آنقدر هم چیزی بدی نباشد، شاید آن روز دربند سوفیا بودن ادوارد را زنده نگه داشت...

 

۴ ۵

از نمی‌دانم، در نمی‌دانم، تا نمی‌دانم

عمرم در نمی‌دانم ها گذشت...
از نمی‌دانم در نمی‌دانم تا نمی‌دانم...
حتی دل به یک نمی‌دانم‌کسی داده‌ام
و گاهی دلم تنگ نمی‌دانم جایی می‌شود
در این آشفته‌بازار، برگ برنده‌ام این است که می‌دانم که نمی‌دانم...
دلم می‌خواهد بیدار شوم، این کابوس لعنتی بیش از حد طولانی شده...
من گیجم، من منگم، من ساز ناکوک سمفونی روزمرگی‌ام، من همانم که میخواهد برود به سوی نمی‌دانم‌کجا،آنقدر که نداند چقدر...
نمی‌دانم به چه زبانی این چیز‌هایی که نمی‌دانم را توضیح دهم، فقط همین‌قدر بگویم که جایی از وجودم فریاد دژاوو سر می‌دهد و انگار روزی این ندانسته‌ها را می‌دانسته...

۴

زنده‌باد قبیله من :)

من عمیقا انسان غمگینی هستم
و به هیچ مسکنی برای خاموش کردن این غم احتیاج ندارم،من شجاعانه غمگینم، تبعات حضورم در این سیاره رنج را پذیرفته‌ام و خوب می‌دانم وجود شادی حقیقی در این ویرانه همانقدر بعید است که بگوییم ماه در روز طلوع می‌کند و خورشید در شب!
غمگین بودن چیز بدی نیست
بلکه درجه‌ای از آگاهی‌ست
آگاهی‌ای که در کتاب و درس و مدرسه یافت نمی‌شود
و طبیعتا در کره‌زمین انسان‌های شاد از این آگاهی چیزی نمی‌دانند و نشئه‌اند،نشئه موادمخدر و یا هر چیز دیگری که غافلشان کند...
من اهل قبیله‌ای کم‌جمعیت هستم و خبر خوب این است که این قبیله‌ی غریب، دور از هیاهوی هفتاد و دو ملت، با تمام ناملایمات راه رهسپار حقیقت و شادی‌‌حقیقی‌‌ست
و باید گفت: زنده‌باد این غم و این دلتنگی، و زنده‌باد شجاع‌دلانِ غم‌آلوده‌ و دلتنگ،
زنده‌باد قبیله‌ی من 🕊

۳

بازگشت به تنهایی!

حقیقتا انسان از خاک تا خاک تنهاست،فقط چند صباحی از ترس دیدن خویشتن در تنهایی‌اش، دلخوش می‌کند به پدر و مادر و برادر و خواهر و همسر و فرزند و...
آغاز کمال این موجود منقوص آن‌جاست که از تنهایی خویش نگریزد و به جای این‌همه این و آن کمی هم با خودش وقت بگذراند...
چشم باید بست تا دید
سکوت باید کرد تا شنید
باید نبود تا بتوان بود...
تا حقیقت راهی‌ست به بلندای بی‌نهایت، اما میانبری هست سوی آن به طول یک قدم رو به درون.
 

۳

پاییز، صوفی فصل‌ها

مدتی بود که انتظارش را می‌کشیدم، من و او خاطرات بسیاری با هم داشتیم، خاطراتی عمدتا تلخ، دیدن دوباره دانش‌آموزان در خیابان‌ها که به مدرسه می‌رفتند انتظارم را به پایان رساند، بلاخره پاییز آمد، پاییز یکی از برادران من است، پاییز صوفی فصول است، امسال می‌خواستم یک گپ جدی با این قلندر پاکباز بزنم، روزگار پایش را بر گلویم می‌فشرد و شاید فقط پاییز می‌توانست مددی برساند. همینطور که صدای پایش نزدیک‌تر می‌شد خاطرات ۲۲ پاییز قبل از جلوی دیدگانم می‌گذشتند، در این فصل ابرها قطره‌هایشان را می‌بازند و درختان برگ‌هایشان، عاشقان معشوقشان و شاید فرزندی پدر و مادرش را... امان از این پاییز قلندر و برگ‌های رها از شاخه‌های تعلق، انگار می‌خواهند بگویند آزادی به قیمت مرگ بیشتر از زندگی در بند می‌ارزد! من به رسم هر سال هم از دیدن هیبت دلنشین زرد و نارنجی‌اش دلم قنج می‌رفت و هم طبع  سرد و خشک این فصل سودایم را تشدید می‌کرد، هم یاد کسانی که در پاییزهای گذشته رفتند غمگینم می‌کرد و هم ترس از تیشه‌ای که که طمع به ریشه‌ام داشت گریبانم را می‌گرفت!

باد با سوز می‌وزید، پاییز به پشت در خانه‌ام رسیده بود؛ تق‌تق‌تق، در را باز کردم، داخل شد، به همراه کمی سرما و چند برگ آزاده، روبه‌رویم ایستاد، بی‌آن‌که کلامی رد و بدل شود همه چیز را از رنگ زرد رخساره و چشمان پریشانم فهمید، با لحنی آرام، سرد، خشک و جدی گفت:« ای غافل از خویش ریشه‌ات در خاک اشتباهی‌ست، بر این تبر بوسه بزن که ارمغان دردش آزادی‌ست، تو به اسیری می‌مانی که دل در گرو زنجیرها دارد...» سخنانش بسی تامل برانگیز و امیدبخش بود ولی من هنوز می‌ترسیدم، آنقدر که اصلا دلم نمی‌خواست میهمانم را در آغوش بگیرم، سر به زیر افکنده و مستاصل گفتم:« برادر این خاک اشتباهی همین کالبد است می‌دانم، برادر من در من زندانی‌ست می‌دانم، من دل به خود داده‌ام به خودخواهانه‌ترین شکل و آنقدر در من من است و من در من که دیگر جایی برای او نیست، برادر تو جلوه‌ای از جلال و جمال اویی، منت بگذار و به یک کرشمه صوفی‌وشم قلندر کن، براد...» انگشت اشاره دست راستش را جلوی دهانم گذاشت، هیش!!! آرام گفت:« نامحرم می‌شنود»، ادامه داد:« ناتوان‌تر از آنی که بتوانی، نادان‌تر از آنی که بدانی، بدان که فقط می‌توانی بخواهی و اگر می‌خواهی بخواهی باید بباری، این چند تکه ابر را به همراه داشته باش، در این سرزمین فقط سیل اشک راه می‌گشاید، اگر در این سرما خودت را جا نگذاری بهاری نخواهی داشت، تو خود حجاب خودی! بند کفش محکم کن و لباس گرم به تن، مدتی میهمانت هستم!»

 

۱

سلام به ۲۳ سالگی :)

امروز ۲۳ سالم میشه
معمولا روز تولد برام اهمیتی نداره
اس‌ام‌اس تبریک همراه‌اول و بانک یادم انداخت تولدمه،
روز تولدم برام اهمیتی نداره چون هنوز به حقیقت (از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود؟) پی نبردم!
ولی به لطف خداوند در مسیر یافتن پاسخ سوال هام هستم :)
در آغاز سال جدید شناسنامه‌ایم از خداوند سپاسگذاری می‌کنم بابت هرآنچه که در زندگیم رخ داد ، می‌دهد و خواهد داد، چرا که همه‌اش خیری‌است از دریای حکمتش :)
در این مقطع از زندگیم از دوست به غیر از دوست تمنایی ندارم و از این نیازمندی به او و بی‌نیازی از غیر خرسندم :)
شکر.

۱۱ ۱۰

چشمانش...

قلم را به دست گرفت و چند لحظه‌ای چشمانش را بست و بعد هم‌نوای با خیالش او را بر کاغذ سفید جلوی دستش به رقص درآورد، قلم می‌رقصید و شرح غم می‌داد، آن‌گونه که در ظرف کلمات بگنجد و افسوس که به اندازه کافی نمی‌گنجید...
کاش می‌توانست به جای نوشتن، در چشمان مخاطبش نگاه کند، چرا که هیچ نوا و واژه‌ای قادر به شرح آن داغِ بر دلش نبود و اما چشم‌ها، چشم‌هایش بی‌واسطه از مُلک درونش خبر‌ها می‌دادند... چشمانش پیغمبرانی روشنی‌بخش بودند که رسالت روشن‌گری بر دوششان بود...

۱ ۱۲

شرح حال :)

شکر خدا زندگیِ زمینی رو به بهبوده

مسائل مادی یکی یکی حل میشن 

ولی آرامش فقط وقتی هست که خداوندِ من هست

اگر دقیق‌تر بخوام بگم، آرامش فقط وقتی هست که من در لحظه حال کنار خداوندم هستم :)

الان هیچ مشکل مالی ندارم ولی گاهی پیش میاد که حال دلم خوب نیست

روزهایی بود که کل داراییم چهل هزار تومن بود ولی حال دلم خیلی خیلی خوب بود :)

این یعنی آرامش و آسایش و خوشبختی فقط و فقط به درون خودم بستگی داره

به قول حضرت مولانا

گهی خندم گهی گریم گهی افتم گهی خیزم 

مسیحا در دلم پیدا و من بیمار می‌گردم...

اتفاقاتی که سال گذشته واسم افتاد( مرگ پدر و مادرم و...) خیلی از دیدگاه هام رو نسبت به زندگی تغییر داد، درد داشت ولی برای رشد لازم بود، از خداوند بابت این هدیه رشد ممنونم :)

معمولا هدایای خداوند توی بسته‌بندی خوبی به دست آدم نمی‌رسه ؛) ولی رسیدن این هدایا لازمه!

بعضی وقتا به اطرافم نگاه می‌کنم و اصلا نمی‌فهمم اینجا کجاست، بعضی وقتا انگار یه چیزی می‌خواد بهم بفهمونه که من متعلق به این کره خاکی نیستم، حتی با جسمم احساس غریبی می‌کنم!

من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام

حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده‌ام...

اون قدر حرف هست که نشه با هیچ تعداد واژه و هیچ سطحی از ادبیات شرحش داد!

به قول حضرت حافظ 

قدر مجموعهٔ گل مرغِ سحر داند و بس

که نه هر کو ورقی خواند، معانی دانست...

خلاصه که 

ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده‌ام

زان می که در پیمانه‌ها اندرنگنجد خورده‌ام :)

 

۷ ۹

بهترین روز زندگیم :)

روزی که گذشت بهترین روز زندگیم بود :)
۱۳ کیلومتر زیر بارون پیاده‌روی کردم، به هنر و کار و بارم رسیدم، خلوت کردم، تفریح کردم، سیر دلم درخت‌ها و کوه‌ها و بارون رو تماشا کردم، رنگ و بوی دیگه‌ای داشتن، در حقیقت احوال دل من رنگ و بوی دیگه‌ای داشت وگرنه جهان همان بود که بود، جهان‌بینی من عوض شده بود :)
زندگی در لحظه‌حال خیلی زیباست...
و در این لحظه‌حال هر چیزی را نبین، هر‌چیزی را نشنو، هر چیزی را نگو و هرچیزی را نخور تا به حداکثر آرامش برسی.
۱۴۰۲/۱/۲۳

۱۱ ۱۲

قاضی آیینه‌ ها (میکروفیکشن)

دختر از رو به رو به سایمون نزدیک می‌شد،لحظاتی بعد به او رسید،عبورشان از کنار یکدیگر فقط چند ثانیه طول کشید،اما همین زمان هم برای واکاوی لباس تن،حرکات بدن و هرآنچه که از باطن دختر بر ظاهر او سایه می‌افکند،کافی بود.

زیبایی اش میان هیاهوی رنگ ها،رنگ باخته بود،لب هایش پروتز و دماغش عملی بود،در چشمانش لنز های رنگی خودنمایی می‌کردند و همه اینها خبر از عدم اعتماد‌به‌نفس و بی‌مهری به خویشتن می‌داد،با چشمانی غرق غروری ساختگی که خبر از خودکم‌بینی درونی‌اش می‌داد،به اطراف می‌نگریست،از دور به برجی سر به فلک کشیده اما سست بنیاد می‌ماند و نه یک طوفان،بلکه نسیمی نوازنده هم برای فروپاشی‌اش کفایت می‌کرد.

سایمون همه این ها را در چند ثانیه متوجه شد و شادان از واکاوی های شرلوک هولمزی‌اش به مسیر ادامه داد،در ساعات بعدی روز بارها تحلیل هایش به یادش آمد و هر بار بیشتر متوجه می‌شد که یک جای کار می‌لنگد و او شرلوک هولمز نیست! در آخرین یادآوری،احساس کرد در مقابل آیینه ای قرار داشته و خودش هم یک یک معایب آن دختر را داراست،سرانجام لحظاتی را به یاد آورد که به خاطر پوشاندن خودکم‌بینی درونی‌اش،با نقاب غروری بر چهره و نگاهی تحقیرآمیز،به اطرافیانش نگریسته بود،یا اوقاتی که به خاطر راضی نبودن از چهره‌اش،سعی در تغییر اجزایی از آن کرده بود.

حال،غرق بهت و حیرت،در حالی که دختر را از یاد برده بود،بر کرسی قضاوت همیشگی‌اش نشسته و به خود خطاکار و معیوبش می‌نگریست و می‌دانست این بار متهمِ مضحک دادگاه،خودش است،همانطور که قدم زنان،در دادگاه ذهنش خود را محاکمه می‌کرد به پلی که ساحل جنوبی و شمالی رود مرکوری را به هم متصل کرده بود رسید،در اواسط پل قفسه سینه‌اش را به نرده های فلزی رنگ و رو رفته پل تکیه داد و با دستان در جیب فرو رفته و چشمانی دوخته به نقطه‌ای ثابت از رود،که هر لحظه میزبان قطرات آب نو‌رسیده بود،به جریان بی بازگشت عمر رود مانندش می‌اندیشید،عمری که در قضاوت آیینه ها به هدر رفته بود؛سرش را کمی بالا آورد و به خورشید در حال غروب نگریست و یقین داشت،در طلوع بعدی دیگر انسان ها را تابلوهای نقاشی پر از اشکال نمی‌بیند،آنها را آیینه می‌بیند،دختر رهگذر بی آنکه بخواهد، منشا بسیاری از رنج های سایمون را نشانش داد،حال سایمون می‌دانست در تمام عمرش هر بار که به سرعت برق و باد،عیب های دیگران را شناسایی کرده،به خاطر داشتن همان عیب ها در درون خودش بوده و آنها را عمیقا می‌شناخته است؛لبخندی راستین  بر لبانش نقش بست و خود را از نرده ها جدا کرد،به سمت خانه‌اش به راه افتاد و خوشحال از اینکه زین پس معایبش را در آیینه های رهگذر خواهد دید،با خود عهد بست که برای رفع آنها تلاش کند،از آن ساعت به بعد سایمون دیگر قاضی نبود،او یک جوینده بود.

۰ ۵
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان